چشمانم را باز کردم،
با پلک های خمار به ساعت دیواری اتاق و بعدش هم به مفایتح بالای تاقچه نگاه کردم.
فکر می کردم الان درونم کشمکش عجیبی در خواهد گرفت
اما این طور نشد
و من به راحتی ندبه را به خواب فروختم
صبح جمعه بود و باز هم وقت این کارهای مستحبی (!) را نداشتم.